اگه دقیقه نودی هستی بخون
توی این مقاله میخوام در مورد یه موضوع خیلی خیلی مهمی براتون صحبت کنم. میخوام در رابطه با تنبلی حرف بزنم، در مورد اینکه چرا اینقدر تو انجام دادن کارهامون تعلل میکنیم و از این حرفها... خیلی مطالب مهمی خواهند بود، از دستشون ندید.
الان دو روزه که نوشتن این مطلب، در مورد مشکل به تعویق انداختن کارهای مهم و تنبلی کردن رو، به تعویق انداختم. همه کاری کردم که سر نوشتن این مطلب نشینم. خودم رو سرگرم کارهای دیگه که اهمیت کمتری داشتن کردم. استراحتهایی داشتم که بیشتر از اونچه که باید، طول کشیدن. هی مینشستم پای لپتاپ، دوباره میبستمش، دوباره باز کردمش، بعد دوباره کاملا غیرارادی میبستمش.
اگه بخوام نمودار تنبلی خودم رو براتون رسم کنم، یه همچین چیزی از آب در میاد:

میله قرمز نشوندهنده همه نکات منفی مربوط به کنار گذاشتن تنبلی و نوشتن این مقالهس. مثل کمبود خواب، خستگی روانی، درگیر یک سری مشکلات شخصی بودن، ابهام از اینکه آیا اصلا چیزی که مینویسم خوب از آب درمیاد یا نه و اینکه نکنه همه از این نوشتهها بدشون بیاد و پیامهای توهینآمیز به خودم و جد و آبادم بدن. ای خدا، بازم قراره یه عدهای شروع کنن به تخریب و تهمت و افترا ....
ستون سبز نشوندهنده نکات مثبته. مثل: لذت خلاقیت به خرج دادن، راحتی خیال بعد از تموم کردن کار، خندیدنهای خودم از شوخیهایی که باهاتون میکنم، اینکه میدونم دارم به آدمها کمک میکنم، اینکه میدونم چقدر خاطرتون برام عزیزه و لذت نوشتن و ... ولی همونطور که میبینید، محور قرمز، مجموع نکات منفی مربوطه، از محور سبز، احساسات مثبت ناشی از نوشتن، بلندتره. به همین دلیل، یک کلمه هم نمینویسم. تو یوتیوب و گوگل میچرخم. چرت میزنم و وقتم رو صرف درست کردن نمودار میکنم؛ به جای نوشتن این مقاله مهم، میشینم اینجا و تنبلی خودم رو تحلیل میکنم.
مثالی که براتون زدم خیلی سادهس، ولی به خوبی توضیح میده که چرا ما معمولا به کارهایی که باید انجام بدیم، رسیدگی نمیکنیم. اضافه حقوقی که حقته رو هیچوقت از رئیست نخواستی، دختر مورد علاقت که هیچوقت بهش پیشنهاد ندادی، مادری که همیشه فراموش میکنی بهش زنگ بزنی، مقالهای که نمینویسیش. احساسات ناخوشایند، از احساسات لذتبخش بیشتر هستن و کفه ترازو به سمت منفیها سنگینی میکنه. ما آدمها هم از احساسات منفی بیزاریم و همش ازشون میخوایم فرار کنیم حتی اگر به قیمت داغون کردن زندگیمون باشه. معمولا تا ساعت ۱۱ شب قبل از ارائه پروژه، یا تا وقتی یه نفر سرتون فریاد نکشه، یا تا وقتی تهدید شکست مطلق از رگ کردن بهتون نزدیکتر نباشه، یعنی تا همون دقیقه ۹۰ خودمون، هیچکاری انجام نمیشه. دقیقه ۹۰، معادله تغییر میکنه. فشار، بیش از حد میشه و احساسات مثبت ناشی از انجام کار، از احساسات منفی سنگینتر میشه. در واقع، انجام ندادن کار، در اون لحظه، از انجام دادنش، دردناکتره و بالاخره در این لحظهس که اون کار لعنتی بالاخره انجام میشه. (از این پاراگراف ساده نگذر، خیلی مهمه. برگرد یه بار دیگه بخونش، نفهمیدی مجددا بخونش...)
• روش های معمول غلبه به تنبلی و به تعویق انداختن کارها:
چندتایی استراتژی برای حقه زدن به ذهنتون و وادار کردنش به انجام کارهایی که دلش نمیخواد انجام بده، هست.
یکیش به وجود آوردن شرایطی که گاهی بهش میگن: محیط غیرقابل فرار. یعنی شما شرایطی رو برای خودتون ایجاد میکنید که انجام ندادن کار از انجام دادنش سختتر بشه. به طور مثال: اگر میخواید وزن کم کنید، میتونید برید باشگاه و یه برنامه ورزشی و رژیم درمانی مثلا یک میلیون تومانی که فقط برای ۴ هفته آینده مجوز استفاده داره بخرید. اینطوری دردی که هدر دادن یک میلیون تومان پول و سر کلاسهای باشگاه نرفتن براتون ایجاد میکنه، از رفتن به باشگاه و ورزش کردن، بیشتر میشه.
یک راهکار دیگه برای غلبه به تنبلی، استفاده از قانون "یه کاری بکن...". این قانون میگه، هر کاری که میخوای انجام بدی، با سادهترین جزء اون کار شروع کن. من نوشتن این استوریها رو به تعویق انداخته بودم، در نتیجه به خودم گفتم که میشینم پای کامپیوتر و فقط جمله اول رو مینویسم. به طور عجیبی، وقتی شما خودتون رو وادار میکنید که جمله اول رو بنویسید، نوشتن ۴۰ جمله بعدی، خیلی سادهتر میشه. این روش در مورد مثال باشگاه رفتن هم صدق میکنه. فقط به خودتون بگید: لباسهای ورزشیت رو بپوش. به محض اینکه شما اون لباسها رو بپوشید، احساس حماقت خواهید کرد که ورزش نکنید. در نتیجه: ورزش میکنید. قانون یه کاری بکن از این حقیقت استفاده میکنه که عملکرد، هم به وجود آورنده انگیزهس، هم ناشی از اونه...
حالا با اینکه این راهکارها خیلی باحالن، ولی به ریشه داستان تنبلی نمیپردازن. مثل پانسمان روی زخم میمونن. کار شما رو برای یکی دو روز راه میندازن، ولی یک عمر زندگی با تنبلی رو درست نمیکنن و این تنبلی لعنتی دست از سرتون بر نمیداره. چرا؟ چون یک علت اساسیتر و عمیقتری در مورد اینکه چرا ماها تنبلی میکنیم و انجام کارهامون رو به تعویق میندازیم وجود داره. حالا از اینجا به بعد داستان جالبتر میشه...
• علت ریشهای تنبلی و به تعویق انداختن کارها:
اگه قضیه در مورد کاری مثل بیرون بردن زباله باشه، هممون میدونیم چرا تنبلی میکنیم. زباله بو میده، خیلی چندشآوره که کیسه رو برداری و ببری تا دم خونه و ... معمولا تا زبالهها اینقدر زیاد نشن که از سطل بزنن بیرون و بوی زنندهشون کل خونه رو برنداره، ما انگیزه کافی پیدا نمیکنیم که اون لعنتیا رو ببریم دم در. ولی اگه قضیه در مورد مسائل جدیتر و اساسیتر زندگی شخصیمون باشه چی؟ درخواست کار فرستادن به فلان شرکت معروف، تموم کردن رابطه با پارتنر، شروع کردن کار و بار اینترنتی جدید، نوشتن پایاننامه ارشد و اعتراف به همسرتون که تبخال تناسلی دارید. این موقعها چرا اینقدر تعلل میکنیم؟
اینها مسائل عمیق، جدی و استرسآوری هستن. با اینکه میدونیم انجامشون برامون بهتره، احساس میکنیم تا ابد گیر افتادیم. این نوع از به تعویق انداختنها، ادامه پیدا میکنه و ما رو شکنجه میکنه، ولی بالانس محور قرمز و سبز، هرگز به شکلی تغییر نمیکنه که ما رو وادار به انجامشون بکنه. این مسئله، به این حقیقت برمیگرده که پشت این همه به تعویق انداختن، ترسی پنهانی وجود داره که از بین نمیره. شاید ترس از شکست باشه، ترس از موفقیت، ترس از آسیبپذیر بودن و یا شاید ترس رنجوندن دیگری. ولی همیشه یک ترسی وجود داره. به همین دلیله که شما کار رو به تعویق میندازید.
پس اگر این به تعویق انداختن، در مورد یک کار مسخره ناخوشایند (بیرون بردن زباله) نباشه، وقتی در عمق خودش، ناتوانکننده، زندگی خرابکن و مو سفیدکن باشه، همیشه ریشه در یک ترس داره. ولی این ترس از کجا میاد؟
دوستان ارگانیک مایندد، یادتون باشه: هر چه انجام کاری، هویت شما رو بیشتر تهدید کنه، شما بیشتر از انجامش اجتناب میکنید. این یه قانونه. یعنی، اگه یه کاری، نگاه شما به خودتون رو تهدید کنه (اینکه در مورد خودتون چه باورهایی دارید)، بیشتر و بیشتر برای انجامش، تاخیر خواهید کرد. نکته جالبی که در مورد این قانون وجود داره اینه که این قانون هم در مورد مسائل خوب صادقه و هم مسائل بد. به دست آوردن یک میلیون دلار پول نقد، همونقدر هویت شما رو تهدید میکنه که از دست دادن تموم داراییتون. اینکه یک خواننده معروف بشید، به اندازه از دست دادن شغلتون میتونه هویت شما رو تهدید بکنه. به همین دلیله که اکثر افراد از موفقیت میترسن. دقیقا به همون دلیلی که از شکست خوردن میترسن. هر دو، اینکه کی هستن و چی هستن رو تهدید میکنه.
مثلا شما هرگز نمیشینید اون فیلمنامهای که رویاش تو سرتون هست رو بنویسید، چون اینکار میتونه هویت شما رو به عنوان یک کارمند بیمه زیر سوال ببره. شما با همسرتون در مورد نیازهای جنسی تون و اینکه ترجیح میدید هیجان بیشتری رو تجربه کنید، حرف نمیزنید، چون اینکار میتونه هویت شما رو به عنوان یک زن خوب و سر به راه، تهدید کنه. شما به رفیقتون نمیگید که دیگه دلتون نمیخواد ببینیدش، چون اینکار با هویت همیشگی شما به عنوان یک شخصیت مهربون و بخشنده، متناقضه. همه این مثالها، تصمیماتی خوب و مهم هستن که ما یکسره انجامشون رو به تاخیر میندازیم چون احساس و نگاه ما به خودمون رو، مورد تهدید قرار میدن. باورنکردنی به نظر میرسه ولی حقیقت داره.
همه ما باور هایی در مورد آنچه که هستیم داریم و به طور کلی، از این باورها مراقبت میکنیم. پس اگه من باور داشته باشم که شخص مهربونی هستم، از هر شرایطی که باعث بشه نسبت به این باور تناقض پیدا بکنم، دوری میکنم. اگه من باور داشته باشم که آشپز به شدت ماهری هستم، یکسره دنبال فرصتهایی خواهم بود که این باور رو هر چه بیشتر، به خودم اثبات کنم. حالا هر چی میخواد باشه، مثلا درس خوندن و نمرههای خوب آوردن، به شهر دیگهای مهاجرت کردن، نشستن و نوشتن در مورد فلان ایدهای که همیشه فقط حرفش رو به دیگران میزنیم. ما از انجام کارهایی که به نوعی با باور ما نسبت به خودمون تناقض دارن، اجتناب میکنیم.
فلان بچه درس نمیخونه چون باور داره گستاخ و کله شقه و درس خوندن یه کار سوسولیه. فلان آقا درخواست مهاجرت به یک کشور دیگه نمیده چون در وجودش باور داره که نمیتونه جای دیگهای به موفقیت برسه. فلان زن هرگز ایدهاش رو روی کاغذ نمیاره، چون تهدید و ترس از شکست، میتونه باوری که نسبت به خودش داره، مبنی بر اینکه باهوشه و توانایی انجام هر کاری رو داره، به کل تهدید کنه. اگر شما باور داشته باشید که فقط تو بازیهای ویدئویی خوب هستید، از هر کاری که شامل بازیهای ویدئویی نباشه، دوری میکنید. باور، همیشه در اولویته. تا وقتی نگاهی که به خودمون داریم رو تغییر ندیم، اینکه کی هستیم، چی هستیم، و چی نیستیم، نمیتونیم به تصمیمات و رفتارهایی که همیشه ازشون اجتناب میکنیم، درست و حسابی جامه عمل بپوشونیم.
تو دوران دانشجویی هر چی بیشتر تلاش میکردم تا خودم رو متقاعد کنم که یک دانشجوی فوقالعاده هستم و حرفهای مهمی برای گفتن دارم، نوشتن پروپوزال دکترام بیشتر و بیشتر هویت من رو تهدید میکرد و نوشتنش رو بیشتر به تعویق مینداختم. درحالیکه اگر تصورم این بود که من یک شخصیت معمولی و دانشجوی خیلی معمولیتر هستم، در این صورت نوشتن، هیچ چیزی رو تهدید نمیکرد و به تعویق انداختن کار، متوقف میشد. من به خاطر به تعویق انداختن نوشتن پروپوزالم در آستانه اخراج از دانشگاه بودم. این یکی از روشهاییه که مثبت فکر کردن در نهایت به ضرر ما تموم میشه و از مسیر دورمون میکنه. یعنی اکثر افراد با مثبت فکر کردن، بیشتر و بیشتر دچار تعویق و تاخیر میشن.
بدووو، تو میتونی، تو خیلی باهوش و خفنی، تو از پس هر کاری که بخوای انجام بدی، بر میای. ولی هرچی بیشتر با چنین حرفهایی تصورتون از خودتون رو بالا ببرید و هویتهای برتر، مثل باهوشترین و بهترین و خفنترین رو بیشتر به خودتون برچسب بزنید، هر عملکرد کوچیکی میتونه این باور رو تهدید بکنه. وقتی ما تموم این داستانهایی که از خودمون، برای خودمون تعریف میکنیم رو رها کنیم و جوگیر نشیم، آزاد میشیم تا بتونیم واقعا عمل کنیم، شکست بخوریم و رشد کنیم. وقتی یک مردی قبول میکنه که: شاید من اونقدر هم همسر خوبی نیستم، اونوقت ناگهان احساس رهایی میکنه و به لجاجت نرفتن پیش روانشناس خاتمه میده، چون دیگه هویتی با عنوان همسر خوب بودن نداره که ازش مراقبت کنه.
وقتی اون پسرک دانشآموز در درونش بپذیره که گستاخ و کلهشق نیست و فقط ترسیده، اونوقت میتونه دوباره رویا بسازه، دوباره درس بخونه، دیگه دلیلی نداره که احساس مورد تهدید قرار گرفتن بکنه. وقتی کارمند بیمه، میپذیره که: شاید نه شغلم و نه رویاهایی که دارم، خاص و ویژه نیستن، اونوقت آزاد میشه که برای نوشتن اون فیلمنامه لعنتی، یه تلاش واقعی بکنه و ببینه تهش چی میشه.
توصیه من به شما: خودتون رو به یک شیوه جدید کاملا معمولی، دوباره تعریف کنید. خودتون رو به شکل یک ستاره و نابغه دیده نشده، نگاه نکنید. انتخاب کنید که خودتون رو به شکل یک قربانی مظلوم و شکست خوره نبینید. به جاش، خودتون رو به سادهترین شکلها تعریف کنید: یک دانشآموز، یک همسر، یک دوست...
این چیزی که میگم به این معنیه که همه تصاویر پر آب و تابی که از خودتون ساختین رو رها کنین. اینکه خیلی باهوش و با استعدادین، یا اینکه بینهایت جذاب و خواستنی هستید، یا اینکه به شکل وحشتناکی قربانی این جامعه بد شدین و دیگران اصلا نمیتونن شما رو درک کنن. باید همه اینها رو رها کنید. ما دوست داریم این داستانها رو برای خودمون تعریف کنیم، چون حس خوبی به ما میدن؛ ولی همزمان ما رو از رسیدن به خیلی هدفها، دور نگه میدارن.
پس، خودتون رو به سادهترین و معمولیترین شیوهها تعریف کنید. هر چه که این هویتی که برای خودتون تعریف میکنید کمیابتر باشه، همه چیز و هر اتفاقی بیشتر و بیشتر، تهدیدش میکنه و در ادامه این تهدیدها، اجتناب و ترس به سراغتون میاد و انجام همه کارهایی که اهمیت دارن رو به تعویق میاندازید.
مطالب این مقاله با الهام از کتاب خرده عادتها از آقای جیمز کلیر James Clear و همچنین کتاب هنر رندانه به تخم گرفتن از آقای مارک مانسون Mark Manson، نگارش شده.

