هوش هیجانی

هوش هیجانی یعنی میزان توانایی شما، برای بررسی اطلاعات و رسیدن به تصمیمات منطقی، دقیق و سالم. برای داشتن زندگی که خواهانش هستید، اول از همه باید تکلیف خودتون رو با ارزش‌های زندگی‌تون معلوم کنید. چون احساسات ما، اول از همه معطوف به ارزش‌هامون میشن و شناختن واقعی ارزش‌ها، مهم‌ترین مهارت در هوش هیجانیه که می‌تونید بدست بیارید.
روابط بین فردی
دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۹
۷۱۵
715

امروز قصد دارم در مورد هوش هیجانی با شما عزیزانم صحبت کنم. بعد از خوندن مطالب امروز حتما خواهید فهمید که منظور من از هوش هیجانی چیه؟ فرقش با ضریب هوشی (آیکیو) چیه؟ و چه جوری میشه این هوش رو ارتقا داد؟ و کلی نکته مهم دیگه...

فضانورد بودن احتمالا سخت‌ترین شغل دنیاست. بین ده‌ها هزار درخواست کاری و رزومه، ناسا هر ده سال یکبار، نهایتا ۶ نفر رو می‌پذیره. فرآیند پذیرفته شدن در ناسا، بسیار سختگیرانه، دقیق و دشواره. شما رسما باید یک همه فن حریف خارق‌العاده باشید که از طرف ناسا برای انجام پروژه‌های فضانوردی پذیرفته بشید. شما به تخصص و مهارت کاملی در زمینه علم، مهندسی و حداقل ۱۰۰۰ ساعت تجربه پرواز احتیاج دارید. لازمه که از نظر فیزیکی قوی و بیشتر از هر چیزی، نابغه باشید.

خانم لیسا نواک Lisa Nowak، همه این شرایط رو داشت. مدرک فوق لیسانس مهندسی هوافضا و دکتری فیزیک نجوم داشت. بیشتر از ۵ سال هم خلبانی با جت در ماموریت‌های هوایی نیروی دریایی ایالات متحده بر فراز اقیانوس اطلس رو به عهده داشت تا اینکه در سال ۱۹۹۶، یکی از افراد معدودی بود که به عنوان فضانورد، در ناسا پذیرفته شد.

لیسا نواک

لیسا مشخصا بسیار باهوش بود، ولی در سال ۲۰۰۷، وقتی متوجه شد که پارتنرش با یه زن دیگه در ارتباطه، ۱۵ ساعت رانندگی کرد که معشوقه جدید پارتنرش رو در پارکینگ فرودگاه غافلگیر کنه. شاید باورتون نشه ولی طناب، اسپری فلفل و کیسه‌های بزرگ زباله‌ همراهش بود چون لیسا کاملا جدی قصد داشت اون زن رو بدزده. ولی قبل از اینکه بتونه اون رو از ماشینش بیرون بکشه، دچار حمله عصبی و در نهایت، دستگیر میشه (تصویر پایین خانم لیسا رو بعد از دستگیری به جرم قصد آدم‌ربایی نشون میده)

لیسا نواک

چرا از افراد نابغه‌ای مثل لیسا، چنین رفتارهای احمقانه‌ای سر میزنه؟ موضوع به هوش هیجانی برمی‌گرده. هوش هیجانی یعنی میزان توانایی شما، برای بررسی اطلاعات و رسیدن به تصمیمات منطقی، دقیق و سالم. هوش هیجانی یعنی توانایی شما برای تحلیل و پردازش احساسات خودتون و دیگران و رسیدن به تصمیمات عاقلانه. بعضی از افراد، از ضریب هوشی بسیار بالایی برخوردار هستن ولی هوش هیجانی پایینی دارن، مثلا استاد دانشگاه‌تون که حتی نمی‌دونه جوراباش رو چه جوری با رنگ شلوارش ست کنه. در حالیکه طرف صدتا مقاله چاپ کرده و چهره ماندگار رشته‌اش محسوب میشه.

مثل اون لیسا نواک دیوونه نباشید: یک سریا هم هوش هیجانی بالایی دارن ولی رسما خنگن. مثلا کلاهبرداری که حتی نمی‌تونه اسم خودش رو درست بنویسه ولی کلاه شما رو سه سوت برمی‌داره، یه لیوان آبم روش. با اینکه ضریب هوشی رو به سختی میشه تغییر داد، ولی میشه روی هوش هیجانی کار کرد و مثل یه ماهیچه یا مهارت پرورشش داد. پس خلاصه، هر چقدرم که باهوش باشید، هیچ بهونه‌ای ندارید که ادامه مطلب رو نخونید، خودتون رو لطفا جمع و جور کنید، تنبلی رو بذارید کنار تا یاد بگیرید چطور مثل اون لیسا نواک دیوونه نباشید.

۱.خودآگاهی رو تمرین کنید. خودآگاهی یعنی فهمیدن خودتون و رفتارتون در سه مرحله: ۱) چیکار دارید می‌کنید؟ ۲) چه احساسی نسبت بهش دارید؟ ۳) اینکه چه چیزهایی رو در مورد خودتون نمی‌دونید؟ ممکنه فکر کنید این کار آسونیه، ولی حقیقت اینه که در قرن بیست و یکم، بیشتر ما، نصف بیشتر اوقات اصلا نمی‌دونیم داریم چیکار می‌کنیم. انگار رو حالت اتوماتیک هستیم: ایمیل چک کن، یوتیوب ببین، ایمیل چک کن، به دوستت مسیج بده، اینستاگرام چک کن... حذف کردن عوامل حواس‌پرتی از زندگی، مثلا هر چند وقت یکبار، خاموش کردن موبایل و ارتباط برقرار کردن با دنیای اطراف، قدم اول مناسبی به سمت خودآگاهیه.

فضا دادن به خودتون، تمرین سکوت و تنهایی، با اینکه ممکنه ترسناک به نظر برسه، برای سلامت روان شما حیاتیه. بقیه انواع عوامل حواس‌پرتی، شامل کار، تلویزیون، مواد، الکل، بازی‌های ویدئویی، بحث و جدل با دیگران در فضای مجازی و غیره‌اس. زمانی در روز رو به دور شدن از این عوامل اختصاص بدید. مثلا مسیر هر روزتون به سمت محل کار رو بدون موزیک طی کنید. فقط به زندگی فکر کنید. در مورد احساساتتون فکر کنید.

یک هفته اپلیکیشن‌های اینستاگرام و تلگرام و غیره رو از گوشیتون پاک کنید. از اتفاقی که براتون می‌افته، متعجب خواهید شد. ما از این ابزار و وسایل استفاده می‌کنیم تا حواس خودمون رو از احساسات ناراحت‌کننده‌مون پرت کنیم. به همین دلیل، حذفشون از زندگی و تمرکز روی خود و احساسات، گاهی می‌تونه پرده از داستان‌های ترسناکی برداره.

وقتی شما بالاخره به احساسات‌تون توجه نشون بدید، ممکنه ازشون بترسید، ممکنه متوجه بشید که بیشتر اوقات احساس غم دارید یا به نوعی از همه چیز و همه کس، عصبانی هستید. ممکنه متوجه وجود میزان زیادی اضطراب بشید و همه اون اعتیاد به موبایل، فقط برای این بوده که حواس شما از این اضطراب مزمن همیشگی، پرت بشه و بی‌حس بشید.

وقتی تمامی احساسات ناخوشایند و ناراحت‌کننده درونیتون رو به درستی دیدید، کم‌کم متوجه میشید که پاشنه آشیلتون کجاست. مثلا اگه کسی وسط حرف من بپره، خیلی بهم برمی‌خوره. یعنی اگر با کسی در حال صحبت باشم و اون فرد به هر دلیلی حواسش پرت باشه، خیلی غیرمنطقی، عصبانی میشم. گاهی طرف مقابل من ممکنه واقعا بی‌ادب باشه، اما خب گاهی هم اتفاقه، پیش میاد و اینجوری میشه که من به شکل یک خودشیفته عوضی دیده میشم، چون حتی حاضر نیستم دو ثانیه رو بدون اینکه طرف مقابل تک تک کلماتم رو بشنوه، تحمل کنم. این قسمتی از نقاط ضعف احساسی منه و فقط با داشتن شناخت کامل نسبت بهش هست که ممکنه بتونم بر خلافش عمل کنم.

۲. با احساسات‌تون به درستی چالش کنید. احساسات نشونه‌ای هستن برای اینکه به ما بگن باید به مساله‌ای توجه کنیم. قدم بعد، می‌تونیم تصمیم بگیریم که آیا اون مساله اهمیت داره یا نه و بعد، بهترین واکنش نسبت به اون مساله رو انتخاب کنیم. مثلا، اگه عصبانیت باعث بشه شما به دیگران یا خودتون آسیبی بزنین، احساس مخربی خواهد بود، اما اگر از همین عصبانیت، در جهت حمایت و مراقبت کردن از خودتون و اطرافیانتون بهره ببرید، تبدیل به احساس خوب و مفیدی میشه.

لذت، احساس فوق‌العادیه، وقتی از بودن در کنار عزیزانمون یا در اثر یک اتفاق مثبت شکل بگیره، ولی اگر همین احساس، از آزار رسوندن به دیگران نشات بگیره، ترسناک و خطرناک تلقی میشه.

پس مدیریت کردن احساسات یعنی: اول شناختن احساسی که دارید، تصمیم‌گیری درباره اینکه آیا این احساس مناسب شرایط هست یا نه، و بعد واکنش مناسب با اون. تمام قضیه اینجاست که شما انتقال احساساتتون رو به شیوه‌ای یاد بگیرید که ما روانشناس‌ها بهش میگیم رفتار هدفمند.

۳. انگیزه دادن به خودتون رو یاد بگیرید. آیا تا حالا شده توی کاری که دارید انجام میدید غرق بشید؟ آیا حالتی که وقتی از انجام اون فعالیت فارغ میشید به خودتون میاید و می‌بینید سه ساعت گذشته در حالیکه برای شما مثل ۱۵ دقیقه بوده؟ این اتفاق وقتی دارم می‌نویسم برای من می‌افته. وقتی دارم ایده‌هام رو روی کاغذ میارم، زمان و مکان رو گم می‌کنم و انگار آبشاری از احساسات مختلف رو دارم تجربه می‌کنم. مخلوطی از هیجان و انفجار دوپامین تو رگهام. من عاشق این احساسم و وقتی به دستش میارم، بهم انگیزه میده که به نوشتن ادامه بدم. نکته قابل توجه اینجا چیه؟ اینکه من صبر نمی‌کنم تا این احساس به وجود بیاد، بعد شروع به نوشتن کنم. اول می‌نویسم و این احساس کم‌کم ساخته میشه که انگیزه ادامه دادن رو ایجاد می‌کنه که باعث میشه اون احساس بیشتر بشه، بعد انگیزه بیشتر بشه و ...

این همون چیزیه که قبلا هم براتون گفتم، همون قانون یه کاری بکن. که به نظرم یکی از ساده‌ترین و جادویی‌ترین ترفندهای زندگیه. این قانون می‌گفت: عمل کردن، هم در اثر انگیزه‌اس، هم ایجاد کننده اونه. بیشتر افراد برای اینکه کار مهمی انجام بدن و شرایط زندگی‌شون رو تغییر بدن، اول به دنبال انگیزه می‌گردن. همش به دنبال روش‌های مد روز، برای ایجاد و پیدا کردن انگیزه هستن. هر هفته هم انرژیشون ته می‌کشه و دوباره برمی‌گردن سر جای اول. ولی من دوست دارم که این داستان رو برعکس کنم. وقتی نیاز دارم انگیزه داشته باشم، می‌گردم دنبال کاری که حتی خیلی کم، به فعالیتی که می‌خوام به انجام برسونم، مرتبط باشه؛ اونوقت، عملکرد، انگیزه ایجاد می‌کنه، انگیزه عملکرد ایجاد می‌کنه و ادامه ماجرا...

اگر احساس می‌کنید هیچ کاری براتون انگیزه ایجاد نمی‌کنه، همینطوری خط‌خطی کنید، یک کلاس آنلاین برنامه‌نویسی رایگان پیدا کنید، با غریبه‌ها حرف بزنید، نواختن یک ساز موسیقی رو یاد بگیرید، شروع به یاد گرفتن یک موضوع سخت بکنید، کار داوطلبانه انجام بدید، برید کلاس رقص، قفسه کتاب بسازید، از خودتون شعر بگید. به احساساتتون، قبل، بعد و در طول انجام این فعالیت‌ها توجه کنید و از این احساسات استفاده کنید تا شما رو به سمت فعالیت‌های آینده، راهنمایی کنند. البته بهتره بدونید که فقط احساسات مثبت نیستن که می‌تونن باعث ایجاد انگیزه بشن. مثلا ممکنه گاهی از اینکه نمی‌تونم به درستی ایده‌هام رو پیاده کنم عصبی باشم، یا از اینکه نکنه منظورم به درستی در نوشته‌هام منتقل نشه، مضطرب باشم. ولی حالا به هر دلیلی، این احساسات فقط باعث میشن که دلم بخواد بیشتر بنویسم. من عاشق چالش دست و پنجه نرم کردن با چیزهایی هستم که کمی از دسترسم خارج باشن، شما چطور؟

۴. احساسات اطرافیانتون رو بشناسید تا بتونید روابط سالم‌تری داشته باشید. هر چی که تا اینجا گفتیم، مربوط به مدیریت احساسات درونی خودتون بود ولی کل داستان پرورش هوش هیجانی در نهایت برمی‌گرده به ساختن روابط سالم‌تر در زندگی و روابط سالم (روابط رمانتیک، خانوادگی، دوستانه و ...). این اتفاق بواسطه درک احساسات دیگران و همدردی با اونها، با گوش کردن به صحبت‌های بقیه و با به اشتراک گذاشتن صادقانه احساسات درونی خودتون انجام میشه. این یعنی نباید از آسیب‌پذیر بودن در مقابل دیگران بترسید.

باید یاد بگیریم که به موجودیت رفقامون احترام بذاریم و اونها رو به خاطر خودشون بخوایم، نه به عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به یک چیز دیگه. رنجا اونها رو رنج خودمون بدونیم.

۵. احساساتتون رو با ارزش‌هاتون ترکیب کنید. وقتی کتاب جناب دنیل گلمن Daniel Goleman به نام هوش هیجانی، در دهه ۹۰ میلادی بیرون اومد، تبدیل به بحث اساسی علم روانشناسی شد. مدیران سعی کردن این توانایی رو بهتر فرا بگیرن تا بتونن به نیروهای انسانی‌شون انگیزه بدن. درمانگرها، تلاش می‌کردن که هوش هیجانی رو کم‌کم به مراجعین‌شون القا کنن تا بهشون کمک کنن فرمون زندگی‌شون رو به دست بگیرن. والدین آگاه شدن که باید این توانایی رو در فرزندانشون ایجاد کنن، تا اونها رو برای ورود به دنیایی که حول احساسات متغیر می‌چرخه، آماده کنند.

EQ

ولی نکته اصلی اینجا فراموش شده. اونم اینکه، هوش هیجانی قبل از اینکه ارزش‌های اصلی هر شخصی به درستی تعریف بشه، کاملا بی‌معنیه.

شما ممکنه با توانمندترین مدیر در زمینه هوش هیجانی کار کنید. ولی اگه ایشون از مهارت‌هاش، برای انگیزه دادن به کارمندانش، برای فروش محصولاتی، ساخته شده توسط استثمار کارگران فقیر یا مثلا محصولاتی که به محیط‌زیست صدمه میزنه استفاده کنه، آیا اینجا داشتن هوش هیجانی واقعا یک حسن به حساب میاد؟ یه پدر ممکنه به فرزندش هوش هیجانی رو آموزش بده، ولی ارزش صداقت و احترام رو نه؛ این فرزند ممکنه تبدیل به یک عوضی بی‌رحم و دروغگو بشه، ولی از نوع باهوشش. یا همونطور که گفتم، همه کلاه‌بردارهای از هوش اجتماعی بسیار بالایی برخوردارن. احساسات رو به خوبی درک می‌کنن، هم در خودشون و مخصوصا در دیگران، ولی در نهایت از این اطلاعات در جهت گول زدن افراد، به نفع خودشون استفاده می‌کنن. اونها برای خودشون بیشتر از هر چیز و هر کس دیگری ارزش قائلن و پیشرفت رو به بهای نابودی زندگی دیگران به دست میارن. وقتی تو برای دنیای بیرون از خودت، ارزش کمی قائل باشی، اوضاع خیلی وخیم میشه.

لیسا نواک، با وجود ضریب هوش و مهارت‌های زیادش، نتونست احساساتش رو مدیریت کنه و برای مسائل اشتباهی ارزش قائل شد. اجازه داد که احساساتش اون رو از صخره به پایین هل بده؛ همین شد که کارش از گشت و گذار تو فضا، به زندان کشید. در نهایت، همه ما اون چیزی رو انتخاب می‌کنیم که براش ارزش قائل هستیم چه آگاهانه، چه ناخودآگاه. احساسات ما هستن که این ارزش‌ها رو به عمل میارن و رفتارمون رو به سمت و سوی خاصی راهنمایی می‌کنن. پس برای داشتن زندگی که خواهانش هستید، اول از همه باید تکلیف خودتون رو با ارزش‌های زندگی‌تون معلوم کنید. چون احساسات ما، اول از مهمه معطوف به ارزش‌هامون میشن و شناختن واقعی ارزش‌ها (نه اون ارزش‌هایی که ادعاش رو دارید) احتمالا مهم‌ترین مهارت در هوش هیجانیه که می‌تونید بدست بیارید.

۷۱۵
#هوش_هیجانی #EQ #روابط #ارزش #احساسات